یوسف فاطمه ....
ای زمزمه واپسین حیاتم، بدان که ابهام اشک من تندیس حضور توست و غروب شعرهایم در سرا پرده انتظار،عبور غریبانه تو را گریه می کند .
........................................................................................
چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بــغـض ها که در گلو رســــوب شد نیامدی
حـریر آتشـــین ســخن تبر به دوش بت شــکن
خـــــدای ما دوباره سنگ و چـــوب شد نیامدی
تـــمام طول هـــفته را به انتـــــظار جـــمعه ایم
دوبـاره صــبح ظهر عصر,نه غروب شد نیــــامــدی