بانوی بی نشان

بانوی بی نشان

حضرت زهرا(س): هر که بر پدرم ـ رسول خدا ـ و بر من به مدّت سه روز سلام کند خداوند بهشت را براى او واجب مى گرداند.
بانوی بی نشان

بانوی بی نشان

حضرت زهرا(س): هر که بر پدرم ـ رسول خدا ـ و بر من به مدّت سه روز سلام کند خداوند بهشت را براى او واجب مى گرداند.

ارمغان زینب

به یاد تاسوعای حضرت ابوالفضل عباس(ع)

ای امام عاشقان عشقت اسیرم کرده است

وی امیر عارفان داغ تو پیرم کرده است

من اسیر داغ عشقم نی اسیر دست خصم

شعله های داغ های تو اسیرم کرده است

آرزوهای محال دشمنان بر باد رفت

قدرت خون تو بر دشمن دلیرم کرده است

ظهر عاشورا در آن میدان شور انگیز عشق

دست جان بخش ولایت غم پذیرم کرده است


دردها می چکد از حال و هوای سفرش

گرد غم ریخته بر چادر مشکی سرش

تک و تنها و دو تا چشم کبود چند تا

کودک بی پدر افتاده فقط دور و برش

ظاهراً خم شده از شدت ماتم اما

هیچ کس باز نفهمیده چه آمد به سرش

روزها از گذر کوچه آتش رفته

اثر سوختگی مانده سر بال و پرش

با چنین موی پریشان و بدون معجر

طرف علقمه ای کاش نیفتد گذرش

همه بغض چهل روزه او خالی شد

همه کرب و بلا گریه شد از چشم ترش


اربعین آمد ؛ دلم را غم گرفت

بهر زینب عالمی ماتم گرفت

سوز اهل آسمان آید بگوش

ناله صاحب زمان آید بگوش


آنچه از من خواستى، با کاروان آورده ام

یک گلستان گل، به رسم ارمغان آورده ام

از در و دیوار عالم، فتنه میبارید و من

بى پناهان را بدین دارالامان آورده ام

اندر ین ره از جرس هم، بانگ یارى برنخاست

کاروان را تا بدینجا، با فغان آورده ام

بسکه من، منزل به منزل، در غمت نالیده ام

همرهان خویش را چون خود، بجان آورده ام

تا نگویى زین سفر، با دست خالى آمدم

یک جهان، درد و غم و سوز نهان آورده ام

قصه ویرانه شام از نپرسى، بهترست

چون از آن گلزار، پیغام خزان آورده ام

خرمنى، موى سپید و دامنى، خون جگر

پیکرى بى جان و جسمى ناتوان آورده ام

دیده بودم با یتیمان مهربانى میکنى

این یتیمان را بسوى استان آورده ام

دیده بودم، تشنگى از دل قرارت برده بود

از برایت دامنى اشک روان آورده ام

تا نثارت سازم و گردم بلاگردان تو

در کف خود، از برایت نقد جان آورده ام

نقد جان را ارزشى نبود، ولى شادم چو مور

هدایه اى، سوى سلیمان زمان آورده ام

تا دل مهر نفرینت را نر نجانم ز درد

گوشه اى از درد دل را، بر زبان آورده ام

اربعین حسینی.1393

این روزها وقتی از تلویزیون می بینم که خیلی ها به سمت کربلا میرن اشک تو چشمام جمع میشه و گریه میکنم.امروز هم گریه کردم و گفتم یا امام حسین (ع)کاش منم میتونستم بیام تو حرمت و گریه کنم ولی میدونم هنوز من رو نطلبیدی چون لیاقتش رو ندارم.تا چند وقت پیش فکر می کردم چرا یه جایی که روضه هست یه عده ای سریع اشکشون در میاد.الان جوابش رو فهمیدم چون که این آدم ها یا دلشون خیلی شکسته یا یه مشکل خیلی بزرگی تو زندگیشون دارند که به هر دری که زدند بسته بوده و الان آقا جون دارن برای غربت و مظلومیت شما و اهل بیت شما اشک میریزند به امید اینکه شاید به حرمت اشکشون شما پیش خدا شفاعتشون کنید تا گرفتاریشون حل بشه.آقا جون,یا امام حسین(ع) روم نمیشه که بگم ولی اگر منم پیش شما آبرویی دارم و مصلحت خدا هست شفاعت منم پیش خدا ببرید خیلی محتاج شفاعت شما هستم.به خدا قسم پیش خدا بگید این بنده شما تا حالا امتحانش این قدر سخت نبوده و طاقت طولانی شدن این امتحان رو نداره.به خدا بگین خدا این بنده تو این امتحان مردود شد فقط چشمش به لطف و بخشش شماست.

چشمی که از روایت این روضه ها تر است

"فردا کنار فاطمه با آبرو تر است"

عمری به گریه در پی دلدار بوده ایم

روز جزا پی من و تو چشم دلبر است

اصلا عجیب نیست که او را ندیده ایم

چشمی که دیده روی مهش چشم دیگر است

ما را شکسته سینه و بی سر قبول کن

وقتی که جسم زخمی ارباب بی سر است

اصلا اگر بهشت کنار تو نیستیم

دوزخ برای عاشق مهجور بهتر است

هنگام مرگ اگر برسد داد می زنم...

زیباترین دقایق من آنِ آخر است

سلام بر حسین(ع).93

امام حسین علیه السلام :

وَ حَقیقٌ عَلَى اللّه ِ اَنْ لا یَاْتیَنى مَکْرُوبٌ اِلاّ اَرُدُّهُ وَ اَقْلِبُهُ اِلى اَهْلِهِمَسْرورا؛

بر خداوند است که هیچ گرفتارى به زیارت من نیاید مگر آن که او را شادمان بازگردانم و به خانواده اش برسانم

عنه علیه السلام لِلوَلیدِ والِی المَدینَةِ ـ : أیُّهَا الأَمیرُ، إنّا أهلُ بَیتِ النُّبُوَّةِ ، ومَعدِنُ الرِّسالَةِ ، ومُختَلَفُ المَلائِکَةِ ، ومَهبَطُ الرَّحمَةِ ، بِنا فَتَحَ اللّه ُ وبِنا خَتَم 

امام حسین علیه السلام ـ

به ولید والى مدینه ـ : اى امیر! ما خاندان نبوّت و کان رسالت و جایگاه آمد و شد فرشتگان و فرودگاه رحمتیم که خداوند کارها را با ما مى آغازد و با ما به پایان مى بَرد

الإمام الحسین علیه السلام : إنّا أهلُ بَیتِ رَسولِ اللّه ِ صلی الله علیه و آله ، والحَقُّ فینا ، وبِالحَقِّ تَنطِقُ ألسِنَتُنا

امام حسین علیه السلام :

ما خاندان رسول خداییم، حقّ در میان ماست و زبان ما به حقّ گویاست.


باد ها عطر خوش پیرهنش را بردند

سوختند و خبر سوختنش را بردند

نیزه ها بر عطشش قهقهه سر می دادند

زخم ها لاله ی باغ بدنش را بردند

دشنه ها دور و بر پیکر او حلقه زدند

حلقه ها نقش عقیق یمنش را بردند

این عطش یوسف معصوم کدامین مصر است

که روی نیزه بوی پیرهنش را بردند

تا که معلوم نگردد به کدام آئین است

اهل صحرای تجرّد کفنش را بردند

باد ها سینه زنان زود تر از خواهر او

تا مدینه خبر آمدنش را بردند

یوسف آهسته بگویی که نمیرد یعقوب

گرگ ها یوسف گل پیرهنش را بردند


سلام بر محرم 1393

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین

بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو

کار جهان و خلق جهان جمله در هم است

گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب

کاشوب در تمامی ذرات عالم است

گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست

این رستخیز عام که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند

گویا عزای اشرف اولاد آدم است


کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا

در خاک و خون طپیده میدان کربلا

گر چشم روزگار بر او زار می‌گریست

خون می‌گذشت از سر ایوان کربلا

نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک

زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا

از آب هم مضایقه کردند کوفیان

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکید

خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

زان تشنگان هنوز به عیوق می‌رسد

فریاد العطش ز بیابان کربلا

آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم

کردند رو به خیمهٔ سلطان کربلا

اربعین 72 لاله عاشق حسینی

و بعد از آن ظهر ماتم زده و غم انگیز

و بعد از آن شام غریبانه ی غریبان لاله های پرکشیده به سوی معبود خویش

و به یاد آن سه ساله دختر مطهری که هم آغوش بابای شهیدش اشک یتیمی از چشمانش , لبان پدر را سیراب می کرد و به یاد خواهر و عمه ای که کفر زمانه را  رسوای عالم ساخت

و به امید روزی که امام عصرمان حضرت مهدی(ع) از پس پرده غیبت به خون خواهی جدش حسین بن علی(ع) و عموی دلاورش عباس به پا خیزد

اینک در  اربعین 72 لاله عاشق نینوا به سوگ ماتم می نشینیم

یک اربعین گذشته و زینب رسیده است

 بالای تربتی که خودش آرمیده است

 یا ایها الغریب سلام ای برادرم

 ای یوسفی که گرگ تنت را دریده است

از شهر شام کینه رسیده مسافرت

پس حق بده به او که چنین قد خمیده است

احساس میکنم که مادرم اینجا نشسته است

 در کربلا نسیم مدینه وزیده است

این گل بنفشه های تن و چهره ی کبود

 دارد گواه ، زینبتان داغدیده است

 توطعم خیزران و سنگ ها و خواهرت ...

 ...طعم فراق و غربت و غم را چشیده است

 آبی به کف گرفته و رو سوی علقمه

با آه می رود سکینه و خجلت کشیده است

 این دختر شماست که خواستند کنیزی اش ....

لکنت گرفته است و صدایش بریده است

نیزه نشین شد حضرت سقا و اهل بیت

زخم زبان زهر کس و ناکس شنیده است

گفتی رقیه ..... گفت نمی آیم عمه جان !

در شام ماند و شهر جدید آفریده است

اربعین تو رسیده است و ز راه آمده است
خواهرت با قد خم گشته و آه آمده است
زینب از وادی شام آمده چشمت روشن
از کجا تا به کجا آمده ؟ چشمت روشن
آه ای یوسف صد تکه ی بی پیراهن
پیرهن بافته ات را بگرفت از دشمن
به لبش ناله ی محزون اخ العطشان است
روضه خوان حرم و آن بدن عریان است
مو پریشان شده و سینه زن و نالان است
به دلش سوز نهان ، دیده ی او گریان است
زینبی که سر بازار معطل شده است
بهر او چشم حرامی است که معظل شده است
ازدحام هلهله ها خنده ی مردم دیده
ناسزا در همه ی راه چقدر بشنیده
سایه ی بر سر خود را به روی نی دیده
در کنار سر نورانی او می دیده
کوفه با خطبه ی خود ، شام چه غوغا می کرد
خواهرت در همه جا محشری برپا می کرد
خطبه اش تیغ شد و یک تنه یک لشگر شد
گاه چون فاطمه و گاه خود حیدر شد
***
مژدگانی بده عباس که خواهر آمد
خاطر آسوده که با چادر و معجر آمد !
قافله همره خود مشک پرآب آورده
جرعه جرعه غم و اندوه رباب آورده
بسپارید که در علقمه هرگز نرود
وای اگر شکوه ی او پیش ابالفضل رود
آه بانو زچه رو قافله ات کم دارد
بعد از آن شام سیاه اشک دمادم دارد
نکند دختری که بود شبیه زهرا
جای مانده است در آن شام بلا

عاشورای حسینی

آن آخرین وداع دلم راخراب کرد

اوضاع جنگ وضع حرم راخراب کرد

یک عمردرهوای تو پرمیزدم ولی

یک تازیانه بال وپرم راخراب کرد

این قوم بی حیا سروپا دست و سینه و

اصلا هرآنچه مینگرم را خراب کرد

میخواستم که صبرکنم درمصیبتت

رفتارساربان نظرم را خراب کرد

مشتی که آمدوبه سرم خوردناگهان

اوضاع چشمهای ترم راخراب کرد

از من مخواه از سم اسبان بگویمت

آن صحنه بود روز وشبم راخراب کرد

مادر ندارد،            شاهی که تنها مانده و لشگر ندارد

آنقدر زخمی ست      ،جایی برای بوسه بر پیکر ندارد

در بین گودال،         افتاده و عمامه ای بر سر ندارد

می دید زینب،        اما چنین در خاک و خون باور ندارد

دورش شلوغ است،        حالا که تنها مانده و یاور ندارد

می گفت زینب،       شاید که قاتل همرهش خنجر ندارد

با گریه می گفت،    ای کاش می شد پیرهنش را بر ندارد

گودال تنگ است،    صحرا مگر جایی از این بهتر ندارد

بر روی سینه،      نیزه نزن وقتی که او سپر ندارد

کشتید اما،        دیگر چرا انگشت و انگشتر ندارد

وقتی که لب هاش،      خشک است تاب خیزران تر ندارد

می گفت دشمن،         کارش تمام است او که آب آور ندارد

با کینه میزد،          می گفت فرقی با خود حیدر ندارد

یک سو رباب است،         بیچاره تنها مانده و پسر ندارد

صد حیف حالا،            آب آمده اما علی اصغر ندارد

یک سو رقیه،          غیر از فرار او چاره ای دیگر ندارد

با تازیانه،           دیگر مزن که طاقت این دختر ندارد

ای وای زینب،            در بین نامحرم چرا معجر ندارد

پیش پای خودش بخاک افتاد

همه را با نگاه پس میزد

تکیه بر نیزه غریبی داشت

خسته بود و نفس نفس میزد

جگرش پاره پاره بود اما

یک تنه رفت تا دل لشکر

سینه ی خویش را سپر کرد و

سپرش را شکست تیغ سه پر

تا زمین خورد ، دوره اش کردند

هرکه با هرچه داشت زخمی زد

جنگ مغلوبه شد همه گفتند:

دیگر از خاک بر نمیخیزد

این همه نا نجیب با این مرد

چقدر دشمنی مگردارند

وای بر من چه میکنند اینها

عده ای دستشان تبر دارند

یک نفر رفت تا که سر بِبُرد

دیگری رفت تا که سر بِبَرَد

دیگری رفت تا برای امیر

از سری سرزده خبر ببرد

سنگ دل ، روی سینه جا خوش کرد

خیره سر بود و خیره شد در چشم

ناگهان چنگ زد محاسن را

و غضب کرد و در نهایت خشم

تیغ را بر گلو کشید وکشید

آنقدر تا که کند شد حَربه

چه بگویم چگونه آخر سر

شد جدا با دوازده ضربه

وضع حلقوم او که ریخت بهم

داشت نظم جهان بهم میریخت

هم زهم عرش و فرش میپاشید

هم زمین و زمان بهم میریخت

خواهرش روی تل زمین خورد  و

دَم گودال از زمین برخواست

گفت: دست از محاسنش بکشید

سَرِ این سر برای چه دعواست

گرچه با ضربه های پی در پی

بارها روی خاک غلطیده است

تا به امروز لحظه ای این مرد

پشت بر آسمان نخوابیده است

سرِ فرصت همه پیاده شدند

صید افتاده بود در دل دام

غارت پیکرش که پایان یافت

آمدند عده ای سواره نظام

همه بودند سر خوش و سر مست

ساربان بود از همه خوشتر

منتظر بود تا که شب بشود

فکر انگشت بود و انگشتر...

دل پر از زخم ، نفس زخم ، رگ حنجر زخم

گوشه ای درته گودال لب حنجر زخم

آسمان پر شده از سر ، سر بر نیزه شده

پیکری روی زمین بی سر و ، سر تا سر زخم

نیزه و تیر و سنان ها همه هم دست شدند

پس تنی ماند اگر ، ماند ز یک لشگر زخم

فقط از اسب زمین خوردن او کافی بود

پس چه آورده به روز جگر مادر زخم؟

خواهرش معجر اگر داشت به زخمش می بست

این همه خاک نمی ریخت به سر ، برهر زخم

زخم طفلان همه اش زیر سر آتش بود

خیمه می سوخت و شد همدم خاکستر زخم

خون ِ بر چوبه ی محمل چقَدَر معنا داشت

سر که بی سایه ی سر ماند ، همان بهتر زخم

 

عاشقی از نسل زهرا روی نی

می رود صحرا به صحرا روی نی

آیه های عشق را بی حنجره

می کند همواره نجوا روی نی

می کند آشفته خواب کوفه را

صوت صاد و قاف و طاها روی نی

کرده طی شیب و فراز عشق را

از میان قتلگه تا روی نی

هر دو عالم تشنه و خونین رَوَد

در کویر خشک دریا روی نی

هر کجا باشد خدا را دلرباست

روی دوش مصطفی یا روی نی

بوده عمری روی دامان بتول

این سری که رفته حالا روی نی

تر شده صحرا از اشکش، شد مگر

جای سقا مَشک سقا روی نی

می شود مجنون او هر عاقلی

تا که بیند ماه لیلا روی نی

شیرخوار کوچکی گم می شود

گاهگاهی بین سرها روی نی

کاروان بسته به بانویش امید

او که داده عشق خود را روی نی

نزدیک مغرب است خدایا چه می شود؟

کشتی شکست خورده دریا چه می شود؟

از لاله های خون جراحات زخم عشق

مقتل ز عمق فاجعه دریاچه می شود

با چکمه های بند نبسته رسیده شمر

با زخمهای سینه بابا چه می شود

قاتل ز بس برید از نفس فتاد

ای سر بریده بعد تو با ما چه می شود

نزدیک مغرب است چه باد مخالفی

نزدیک مغرب است ندا داد هاتفی

ای کشته فتاده به صحرا حسین من

ای میوه رسیده زهرا حسین من

آن کهنه پیرهن که خودم بافتم چه شد

ای بانی قیامت کبرا حسین من

یادش به خیر شانه زدن های موی تو

ای صاحب شفاعت عظما حسین من

چشمت زدند عاقبت این هرزه چشم

قربانی حسادت دنیا حسین من

مغرب شد و گذشت وَِ حالا شب آمده

بعد از تمام حادثه ها زینب آمده

زینب رسید و خاطره ها را مرور کرد

از بین نیزه های شکسته عبور کرد

آهی کشید و گفت «أأنت اخی»حسین

اینجا گریز روضه ی ما جفت و جور کرد

بشنید یا «اخی الیً»صبور باش

دل را به امر حنجر پاره صبور کرد

در آخرین دقایق گودال قتلگاه

هر نیزه ای به گونه ای عرض حضور کرد

قلب ز شعله دلخورش آتش گرفته است

ناگاه دید چادرش آتش گرفته است

سر عمامه ی تو بین همه دعوا بود

در کنار بدنت خیمه ی غم بر پا بود

نیزه بر حنجر تو می زد و خون می پاشید

به همان حنجره که بوسه گه زهرا بود

سینه ات بیش ترین ضربه ز چکمه می خورد

که همین سینه ی تو بوسه گه مولا بود

نه که خونابه ببارد نه که باران آید

قتلگاه تو ز خون سر تو دریا بود

سر تو بر سر نی رفت جهان غوغا بود

سر تو بر سر نی آه بسی زیبا بود

پیکرت روی زمین بود ولیکن ارباب

پرچم ظلم ستیزی شما بالا بود

زینب آمد به کنار بدنت دادی زد :

عاشقان قتلگه خون خدا اینجا بود