بانوی بی نشان

بانوی بی نشان

حضرت زهرا(س): هر که بر پدرم ـ رسول خدا ـ و بر من به مدّت سه روز سلام کند خداوند بهشت را براى او واجب مى گرداند.
بانوی بی نشان

بانوی بی نشان

حضرت زهرا(س): هر که بر پدرم ـ رسول خدا ـ و بر من به مدّت سه روز سلام کند خداوند بهشت را براى او واجب مى گرداند.

مشک برداشت.93


مشک برداشت که سیراب کند دریا را
رفت تا تشنگی‌اش آب کـند دریا را
آب روشن شد و عکـس قمر افتاد در آب
ماه می‌خواست که مهتاب کند دریا را
تشنه می‌خواست ببیند لـب او را دریا
پس ننوشید که سیراب کند دریا را
کوفه شد علقمه، شقّ القمری دیگر دید
ماه افتاد که محراب کند دریا را
تـا خجالت بکشد، سرخ شود چهره آب
زخم می‌خورد که خوناب کند دریا را
ناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس
تا در آغوش خودش خواب کند دریا را
آب مهریّه ی گل بود والّا خـورشید
در توان داشت که مرداب کند دریا را
روی دست تو ندیده است کسی دریا را
چون خدا خواست که نایاب کند دریا را

مشک بر دوش به دریا آمد
همه گفتند که موسی آمد
نفس آخر ماهی ها بود
ناگهان بوی مسیحا آمد
از سر و روی فرات، آهسته
موج می ریخت که سقا آمد
او قسم خورده که سقا باشد
آن زمانی که به دنیا آمد
دست بر زیر سر آب نبرد
علقمه بود که بالا آمد
از کمین گذر نخلستان
با خبر بود که تنها آمد
کاش آن تیر نمی آمد، حیف
از ید حادثه امّا آمد
انکسار از همه جا می بارید
از حرم شاه حرم تا آمد
داشت آماده ی هجرت می شد
که در این فاصله زهرا آمد
از دل علقمه زیبا می رفت
مثل آن لحظه که زیبا آمد

حضرت عباس(ع)93

در کلاس عاشقی عباس غوغا می کند
در دل هر عاشقی عباس مأوا می کند
هر کسی خواهد رود در مکتب عشق حسین
ثبت نامش را فقط عباس امضا می کند


القاب حضرت عباس(ع)

1ـ عباس: چون مثل شیر حمله مى کرد دلیر بود ترس در دل دشمن مى ریخت و فریادهاى حماسى اش لرزه بر اندام حریفان مى افکند.

2 ـ ابوالفضل: نام پسرش فضل بود و هم این که وى پدر فضیلت و خوبى ها بود و فضل و نیکى زاده او و مولود سرشت پاکش بود.

3 ـ ابوالقربه: (پدر مشک) به خاطر مشک آبى که بر دوش مى گرفت و از کودکى میان بنى هاشم سقایى مى کرد.

4 ـ سقا: به خاطر این که آب آور تشنگان بخصوص در سفر کربلا بود.

5 ـ قمر بنى هاشم: وى در میان بنى هاشم زیباترین و جذاب ترین چهره را داشت و چنین ماه درخشان در شب تار مى درخشید.

6 ـ باب الحوائج: آستان رفیعش قبله حاجات و توسل به آن حضرت بر آورند و نیاز دردمندان است.

ولادت حضرت عباس(ع)93

امشب است آن شب که شادى بر در دربار عشق

حلقه مى کوبد که عقل آمد پى دیدار عشق

ساقیا لبریز کن امشب ز مى پیمانه را

تا به مستى پرده بردارم من از اسرار عشق

سینه زنها سینه چاکان سینه سرخان را بگو

دست افشانى کنید آمد سپهسالار عشق

تا که سازد پرچم خودکامگى را سرنگون

زد قدم در ملک عالم میرو پرچمدار عشق


منم محتاج باران عطایت

سر و جانم فدای چشم هایت

علمدار سپاه کربلایی

گل ام البنین جانم فدایت

شب میلادت ای ساقیّ حیدر

منم محتاج یک لحظه دعایت


تاسوعای حسینی

فرات از کام خشکت شرمناک است
ز داغت آتشی در جان خاک است

به یاد دست های با وفایت
گریبان دوبیتی چاک چاک است

(سلام بر حضرت ابوالفضل عباس(ع))

سلام بر لب هایی که آب را ننوشیدند به احترام کودکان تشنه لب در خیمه ها

حضرت مهدی(ع) تاسوعا و عاشورای حسینی تسلیت باد.

............................................................

برادر با برادر دست می‌داد

برای بار آخر دست می‌داد

چه احساس قشنگی ظهر آن روز

به عباس دلاور دست می‌داد

تا از کف عباس دلاور علم افتاد
 لرزه به تن خستة اهل حرم افتاد
تنها نه حسین را کمر از غصة دو تا گشت
زین واقعه بر قامت افلاک خم افتاد
آبی که از آب مشگ پر از اشک فرو ریخت
 وارون ز قضایای جهان جام جم افتاد
آماده شده اهل حرم بهر اسیری
 وحشت به میدان حرم محترم افتاد
گویا که همی دید به آن دیدة حق بین
 معجز ز سر دختر خَیرُ العُمم افتاد
شأنی رسد عبّاس به فریاد تو قطعاً
 آندم که نفس قطع شد از کف قلم افتاد

یک مشک ، یک غیرت که از آن روبرو آمد

طفلی صدا زد بچه ها گویا عمو آمد

باید به استقبال آب و آبرویش رفت

وقتی عمو از جنگ آب و آبرو آمد

ای بچه ها اول عمو تشنه است، پس باید

اول بنوشد آب، وقتی که سبو آمد

شش ماهه را دور سرش باید بگردانیم

وقتی که بر رخسار اصغر رنگ و رو آمد

دیگر عمو را بعد ازاین سقا نمی خوانیم

دیدید خواندیم و چه اشکی از عمو آمد

نذر عمو این گوشوارها ، النگوها

باید به دستش داد ، وقتی دست او آمد

حالا زمین کربلا چشمان تر دارد

حالا پس از این خیمه های دربه در دارد

دستان او را از سر زینب بُریدند

حالا بگو که خیمه آیا بال و پر دارد؟

عباس را از علقمه آقا نیاورده

آوردنش تا خیمه گویا دردسر دارد

حتی زجسم  إرباً إربای علی اکبر

جسمی زهم پاشیده و آشفته تر دارد

در پیش چشمان حسین ای قوم نگذارید

هر نیزه ای یک تکه از عباس بردارد

دارد لباسش را به غارت می برد این قوم

حالا دگر ام البنین حالی دگر دارد...

او صدا میزد ولی سقا خجالت میکشید

از نگاه زینب کبری خجالت میکشید

او صدا میزد امان نامه گرفتم قوم و خویش

اوصدا میزد بیا... آقا خجالت میکشید

او صدا میزد که باجان خودت بازی نکن

حیدر کرببلا... اما خجالت میکشید

یوسف ام البنین با کوهی از شرمندگی

در کنار یوسف زهرا خجالت میکشید

هضم این مطلب برایش سخت بود - از بچه ها

تاغروب روز عاشورا خجالت میکشید

تشنه بود اما به روی خود نمی آورد - خب

هرچه باشد از غم فردا خجالت میکشید

بچه ها از تشنگی در خیمه لَه لَه میزدند

ساقی آب آور تنها خجالت میکشید

فکر وذکرش بود پیش طفل معصوم رباب

روزوشب با نغمه ی لالا... خجالت میکشید

هَمُّ غَمَّ اش بود تا آب آورد در خیمه ها

غصه اش این بود از مولا خجالت میکشید

مشک سویی دست سویی پیکرش سویی دگر

از صدای خنده ی اعدا خجالت میکشید

تا صدا زد "یا اخا ادرک اخا..." ، آقا رسید

اوخجل گردیده بود آنجا خجالت میکشید

از سینه ی نیزه ها گذر می کردی

مانند علی سینه سپر می کردی

از خیمه که بانگ العطش می امد

تا ساحل علقمه خطر می کردی

حیف از این قامت که بر خاک ارمید

بشکند دستی که دستت را برید

بر تنت گلزخم ها روییده بود

در بیابان بوی خون پیچیده بود

خاک و خون شد بسترت گویی چنان

لاله ای از فرش گل خوابیده بود

رفتی و دیگر به جسمم جان نیست

خیمه ها از بعد تو ارام نیست

رفتی و با رفتنت پشتم شکست

با به خون اغشتنت قلبم گسست

در علقمه صدا به صدا هم نمی رسد

آخر چرا امید و پناهم نمی رسد

بیرون خیمه منتظرش مانده ام ولی

باور نمیکنم به نگاهم نمی رسد

این جا به روی من همه شمشیر می کشند

وقتی به داد و ناله و آهم نمی رسد

دشمن به فکر حمله فتاده است تا شنید

عباس من به جمع سپاهم نمی رسد

گفتم به زینبم که زمان اسارت است

دیگر به خیمه ها گواهم نمی رسد

کم کم غروب روز دهم می رسد ز راه

اما زمان رویت ماهم نمی رسد

من گریه میکنم همگی خنده می کنند

در علقمه صدا به صدا هم نمی رسد

آمدم آب به خیمه برسانم که نشد

چقدر غصه و غم خوردم از این غم که نشد!

تیرِنامرد اگر یاور مشکم می شد ...

می شد این آب شود چشمه ی زمزم که نشد

حیف شد چیز زیادی به حرم راه نبود

سعی کردم بدنم را بکشانم که نشد

تا دو دستم به بدن بود علم بر پا بود

خواستم حفظ شود بیرق و پرچم که نشد

سعی کردم که نیفتم ز روی اسب ولی

ضربه آنقدر شتابان زد و محکم که نشد

گفتم این لحظه ی آخر که در آغوش تو ام

لا اقل روی تو را سیر ببینم که نشد

هر دو دست و سر و چشمم به فدای سرِ تو

هر چه آمد به سرم نصف شما هم که نشد

بگو از من به رقیه که حلالم بکند

آمدم آب به خیمه برسانم که نشد

زلف خوش بوی تو بر هم چقَدَر پیچیده

چشم و ابروی تو بر هم به نظر پیچیده

بر سرت شانه زدی یا که عمودت زده اند

سر تو پهن شده شانه به سر پیچیده

نفست پیچیده ، برگ و برت پیچیده

نکند از بدنت عضو دِگر پیچیده

ادبت کشت مرا باش سر جای خودت

کمی آرام شو ای دلبر سر پیچیده

دست تو قطع شدو باز به دور علم است

خیره خیره به یدت چشم قمر پیچیده

از سرت تا کف پایت تمامت تیر است

یکی از این همه تیر تا تهِ پر پیچیده

چقَدَر دور و برت بوی گل یاس دهد

نکند بازوی تو به میخ در پیچیده ؟

قد تو در نظرم مثل قد قاسم شد

غم اکبر ، غم تو ، زخم جگر پیچیده

بچه ها فکر کنم کار عمو یکسره شد

بین طفلان من این گونه خبر پیچیده

تو که پاشیده شدی وضع حرم معلوم است

کار و بار خواهرم وقت سفر پیچیده

آب

ای عباس تو چقدر جوانمردی که کنار نهر آب تشنگی کودکان را به یاد آوردی و آب را شرمسار نمودی و من چه قدر بی وفایم که هنگام نوشیدن آب شماها را از یاد برده ام.از یاد برده ام که 72 گل یاس با لب تشنه شهید گشتند.ای آب شرم بر تو و شرم بر من.می خواهم از این پس همیشه یادم بماند که هر وقت آب گوارایی نوشیدم بگویم
<<سلام بر لبان تشنه کام حسین(ع)و یارانش و لعنت خدا بر دشمنانش>>