"و من انگار گیاهی کوچک ... و تو آن نور که از دور به من میتابی ..."
این جمعه هم زنده ماندم و دیدم
اما ... "ترسم که شعر سنگ مزار من این شود ... او هم جمال یوسف زهرا ندید و ... رفت ..."
چشم یعقوب به دیدار
تو حیران مانَد
یوسف از حسن تو انگشت به دندان مانَد
پرده بردار که از شرم
تماشای رخت
تا صف حشر ، قمر سر به گریبان مانَد
حضرت عشق...!
دریچه ای به سمت سحر بگشا !
به یک جرعه، آفتاب ! مهمانمان کن ...
به دمی حیاتمان بخش!
و این همه دیر پایی شب را مپسند!