بانوی بی نشان

بانوی بی نشان

حضرت زهرا(س): هر که بر پدرم ـ رسول خدا ـ و بر من به مدّت سه روز سلام کند خداوند بهشت را براى او واجب مى گرداند.
بانوی بی نشان

بانوی بی نشان

حضرت زهرا(س): هر که بر پدرم ـ رسول خدا ـ و بر من به مدّت سه روز سلام کند خداوند بهشت را براى او واجب مى گرداند.

لاله وصل

امام مهدى علیه ‏السلام :
هر یک از شما باید کارى کند که با آن به محبّت ما نزدیک شود .
..........................................

می‏ آیی و کائنات به تو سلام می ‏کنند.جهان در دامنه زلال روح تو به نماز می‏ ایستد.آفتاب در پیشانی تو شدت می گیرد تمام میوه‏ های درختان شاداب می‏ شوند و برگ‏ های سبز برای تو شعر می‏ خوانند.گل‏ های سرخ از لبخندهای بی‏ مضایقه تو جان می ‏گیرند و همه رودها، به شوق عطر تو به دریا می ‏ریزند.

همه نام تو را می‏ دانند. همه تو را می ‏شناسند. تو شبیه ‏ترین غنچه ‏ها به بهاری!

همه عطر تو را می‏ شناسند؛ نارنج‏ها، ابرها، بادها و گنجشک‏ها.

نام تو در خون همه گلبرگ‏های زیبا جریان دارد.بهشت، بهانه‏ ای‏ست برای دیدن تو.

بی‏ تو،،بهار توهمی بزرگ است که به کویرهای بیابان ختم می‏ شود.تو مسافر تمام قلب ‏هایی هستی که پرنده‏ ها را دوست دارند.با تو می ‏توان خورشید را به کوچک‏ترین ایوان‏ها دعوت کرد و باران را مهمان تمام شیشه‏ های غبار گرفته بی ‏رهگذر.

امشب به یمن آمدنت تمام آینه‏ ها قد می‏کشند.ابرها همه باران می ‏شوند تا بی ‏واسطه گونه‏ های بهشتی‏ان را ببوسند.

با آمدنت، عشق به مهمانی خانه‏ های فراموش شده می ‏رود و سقف خانه ‏ها ستاره‏ پوش می‏ شوند.

می ترسم از ان لحظه که عمرم به سر آید
مهتاب رخت بعد غروبم به در آید
می ترسم از آن دم که بیایی و نباشم
جان از بدنم رفته و عمرم به سر آید
می خوانمت ای یار ز صبح ازلی
آه از دل خونم زغم هجر برآید
در راه تو من منتظرم تا که بیایی
از گل وصل رخت بهره دلم کی ثمر آید
بر دامن تو رشته دل را چو ببستم
کی مهر رخت از پس پرده به در آید
جز هجر تو اندر دل من هیچ غمی نیست
کی می شود از سینه غم هجر برآید
هر سو نگرم از تو و از وصل بگویند
کی می شود این فصل فراق تو سرآید
از باغ غمت لاله چو بسیار بچیدیم
کی می شود اندر دل ما لاله وصل تو برآید


قدم های تو

چه طولانی شد این عطش و چه طاقت سوز شد این تشنگی...

خورشید زلال روز آدینه

کوچه آواز قدمهای تو را کم دارد

تقصیر ماست غیبت طولانی شما

بغض گلو گرفته ی پنهانی شما

برشوره زار معصیتم گریه میکنم

جانم فدای دیده بارانی شما

پرونده ام برای شما دردسر شده

وضع بدم دلیل پریشانی شما

ای وای من که قلب شمارا شکسته ام

آقا چه شد تبسم رحمانی شما؟

ای یوسف مدینه مرا حلال کن

عفو و گذشت و سنت کنعانی شما

آقا حقیقت است که اصلا شبیه نیست؟

رفتار ما به رسم مسلمانی شما

دنیای ما اگرچه بسی شاه دیده است

چشم امید بسته به سلطانی شما...

ای کشتی نجات اگر تو نیایی آسمان دلمان گرفته خواهد بود و داغ عصرهای آدینه هر هفته
بر دلهایمان سنگینی خواهد گرد.
ای مهربان من اگر تو نیایی حیات بوی ماندن نخواهد داشت و زنده بودن بوی زندگی نخواهد داد.
ای مهربان ترین منجی موعود...! چاره مان فقط به دست توانای توست.
بیا که بی تو زمین تنگ است و آسمان دلتنگ...!

بیا که دل آسمانیم سخت تنگ آمدن توست. بیا که آسمانیان غریب مانده اند

شاید امروز


او می‌آید...
عصای‌ موسی‌ در مشت،
نگین‌ سلیمان‌ در انگشت،
زره‌ داود بر تن،
پیراهن‌ یوسف‌ در بر،
دم‌ عیسی‌ در کام،
وقار  ابراهیم‌ در گام،
ذوالفقار علی‌ بر میان،
و لوای محمد‌ بر دوش...‌
تکرار ایوب‌ است، مظهر صبر گران‌ بر درد و رنج‌ انسان.
تکرار  موسی‌ است، با خروش‌ رعد آسا بر فرعونیان.
تکرار ابراهیم‌ است، بت‌ شکن‌ بزرگ‌ تاریخ.
تکرار  عیسی‌ است، با دم‌ حیات‌  بخشش.
او تکرار همهِ‌ فضایل‌ انبیا و اولیا است؛
بل، انبیا و اولیا، هر  یک‌ جلوه‌ای‌ از فضایل‌ و مکارم‌ اویند...‌
و سرانجام‌ مهدی‌ راستین،
نهمین‌ فرزند از تبار سالار عاشورا،  یعنی‌ حجت‌ بن‌ الحسن‌ العسکری‌ (عج)،
از پس ابر غیبت، چونان‌ آفتاب‌ نیمروزی سر برخواهد زد
و جهان‌ را به‌ انوار تابناکش‌ روشن‌ خواهد  ساخت...‌
به امید آن روز که شاید امروز است!


......................................
"انتظار" آمادگی است نه وادادگی.

............................................................
ن
رگس ها داغ هجر تو بر سینه دارند؛
عروسان چمن جز به مژده ی جمال دلارایت ‏سر ز حجله عیش برنیارند؛
معراج ‏نشین ، از پرده غیبت ‏به درآى و رخسار محمدى بنمای؛

..........................................................................

پی تو در خلوت تو، شب همه شب بیدارم
ای سفر کرده که من چشم به راهت دارم

خانه ام ابری و چشمان تو همچون خورشید
چه کنم؟ دست خودم نیست اگر می بارم
تو برای من از این پنجره ها حرف بزن
من بدون تو از این پنجره ها بیزارم
جان من، هدیه ناچیزی تقدیم شما!
گرچه در شأن شما نیست، همین را دارم
کاش می شد در این حلقه، شبی از شب ها
دست در دست تو ای خوب ترین بگذارم
من که تا عشق تو باقی است، زمین گیر تو ام
لا اقل لطف کن از روی زمین بردارم

جلوه کن



می گویند جمعه می آید
آری روزی که بازار تعلقات دنیا را تعطیل کنیم
او خواهد آمد......


دلتنگی سراغم را می‏گیرد؛ وقتی عطر انتظار، وجودم را احاطه می‏کند.

اشک‏ ها مشتاقانه از دیدگانم فرو می‏ریزد؛ آن دم که بوی جمعه می‏ آید و

بُغضی بی‏ محابا راه گلویم را می ‏بندد.

آقاجان! آرزو دارم که بیایی و به تمامِ دل‏واپسی‏ هایم پایان دهی! کی خواهی آمد؟

کی چشم‏ های مرا به دیدار چهره ی دل‏ آرایت روشن می‏کنی؟

مولاجان! چشم انتظارم تا بیایی و غنچه‏ های انتظارم را با ظهورت شکوفا کنی.

آه! از ثانیه‏ های بی‏ تو.

مهدی‏ جان! سال‏ هاست چشم به مشرق ظهورت دوخته‏ ام،

تا ظهور خورشیدِ جمالت را به نظاره نشینم و از بوستان کلامت، یاس‏ های رستگاری بچینم.



چیست این دلشوره های بیکران     پشت کاشی های سبز جمکران؟

کِشتی امید در گِل تا به کی ؟     بانگ اللهم عجل تا به کی؟

تا به کی از داغ هجران تو صبر؟    جلوه کن ای آفتاب پشت ابر...!


جمعه ای دیگر

"و من انگار گیاهی کوچک ... و تو آن نور که از دور به من میتابی ..."

این جمعه هم زنده ماندم و  دیدم

 اما ... "ترسم که شعر سنگ مزار من این شود ... او هم جمال یوسف زهرا ندید و ... رفت ..."


چشم یعقوب به دیدار تو حیران مانَد
یوسف از حسن تو انگشت به دندان مانَد

پرده بردار که از شرم تماشای رخت
تا صف حشر ، قمر سر به گریبان مانَد


حضرت عشق...!

  دریچه ای به سمت سحر بگشا  ! 

  به یک جرعه، آفتاب ! مهمانمان کن ... 

   به دمی حیاتمان بخش! 

  و این همه دیر پایی شب را مپسند!

گمان کردم تویی

مولی جان
تو از هر باوری برایم باورتری !
و از هر روشنایی روشنتر .
آن قدر برایم ثابت شده ای ،
که عطر یادت هر صبح و شب
 وهر لحظه از عمرم را معطر می کند .
 تو بهشتی
 و فرا خوانی به بهشت هر مومنی را .
 وتو سنگ محکی
برای مومنان در آخر الزمان .
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
 دل بی تو به تنگ آمد
 وقت است که باز آیی

ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی
ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت ...
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی
ای نسیم بی‌قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی
سایة زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی
باد پیراهن کشید از دست گل‌ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی
چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت
غنچه‌ای سر در گریبان شد، گمان کردم تویی
کشته‌ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه‌ای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی